آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره

عشق مامان بابا آوینا

اولین مهمانی

پنجشنبه شب واسه افطار مهمان داشتیم .این اولین مهمانی با وجود شما برگزار شد.از شب قبلش استرس کارهامو داشتم  و بنظر میومد  شما هم استرس داشتی آخه تا 2ونیم شب نخوابیدی. مرتب شیر میخوردی. خلاصه اینکه خیلی وابسته ام شدی  و افکار منو میخونی.من از صبح تا شب کار داشتم و هر یکساعت یه بار میومدم پیشت بهت شیر میدادم و میرفتم سراغ کارام از تو آشپزخونه صدات میزدم نگات میکردم بابایی هم ازت مراقبت میکرد .گاهی نگاهت میکردم میدیدم انگشتتو مک میزدی خودت بدون من خوابت میبرد .این واسه اولین بار بود که مستقل میخوابیدی. بمیرم واست که نتونستم اون شب واست مادری کنم. فقط شیر استرسی بهت دادم. مامانی خیلی دوست دارم و میدونم همه چیز رو خو...
29 تير 1392

کیک سه ماهگی

دیشب موفق  شدیم جشن سه ماهگیتو بگیریم بازم خوابت میومد .آخه تا بابایی افطار کنه جمع جور کنیم وقت خواب شما میرسه. بعداز افطار به مامان جون و خانواده کوچولوی دایی مجید زنگ زدیم بیان واسه تولد نی نی خوشگلمون. تا مامان جون اومد شما خوابیدی منم همش نگران بودم مثل شب گذشته خواب باشی .خلاصه تا دایی مجید و زن دایی رسیدن بیدار شدی کم کم. راستی این اولین ماهی بود که تو خونه خودمون ماهگردت رو جشن میگیریم.هرماه خونه مامان جون بودیم و اگه شب گذشته هم بیدار میمودنی همونجا جشن میگرفتیم.   مامان ببین چه خانم شدی و میشینی!!!!!!!!!!1 بیا شمعهارو فوت کن که صدسال زنده باشی دیگه شارژت داشت تمومممممم...
25 تير 1392

یک اتفاق بد....

دیشب تو آتلیه مشغول عکس گرفتن که بودیم یک اتفاق بد افتاد ..... داشتیم عکس میگرفتیم که واسه یه مدلش شما رو بصورت لمیده گذاشتن روی یه کوسن صورتی . سرت روش بود و خودم هواسم بهت بود که نیافتی .یه آن سرمو چرخوندم داشتم صحبت میکردم ،بابایی هم تو اتاق نبود ،یه دفعه یه چیزی گفت گرومممممممممممم برگشتم نگات کردم  با سر خورده بودی زمین .زود بلندت کردم بغلت کردم اولش گریه نمیکردی ولی ترسیده بودی ولی از استرس من شما افتادی به گریه منم گریم گرفت اشکم اومد پایین ولی خودمو کنترل کردم که بابایی نفهمه چی شده . بغلت کردم قربون صدقه ات رفتم خداروشکر چیزیت نشده بود زود خوب شدی.   اینم عکس امروز شما راستی لباسهای سایز یک اندازه ات شدند . ...
24 تير 1392

برنامه ها باتو تنظیم میشه

عزیزم روز شنبه نویت داشتیم بریم عکس سه ماهگیت رو بگیری صبح تماس گرفتم واسه اینکه بدونیم ساعت چند نوبتته . با کلی بحث گفتن ساعت هفت ونیم بیارش .آخه بابایی روزه است گناه داره اذیتش کنیم. به مامان جون هم گفته بودم چون میخوایم ببریمت آتلیه وقت نمیکنم افطاری رو آماده کنم واسه همین میایم افطار اونجا از اونجا که دیر به دیر میبرمت حمام امروز نوبت حمامت هم بود با کمک بابایی حمامت دادم و بعدش شیر بهت دادم خوابیدی . ساعت 7وربع بود وهنوز خواب بودی .آخه امروز خیلی کم خوابیده بودی و هم اینکه ... نکرده بودی میدونستم بیدارت بکنم بداخلاقی !!!! بابایی اصرار میکرد بیدارت کنه من هم انکارآخر بابایی پیروز شد و بیدارت کرد .شما هم با غر بیدار شدی بهت شیر دا...
24 تير 1392

سه ماهگی

سه ماهگیت مبارک باشه عزیزم امروز شما شدی سه ماهه کم کم کارهای جدید انجام میدی کلی واست ضعف میکنم  وقتی هربار واسم میخندی و هرجا باشی صدات کنم دنبالم میگردی که پیدام کنی یا بغل هرکی باشی میخوای بیای بغلم   هر وقت بابایی از سرکار میاد .................. بهت میگم :آوینا بابا . بابا اومد، شما اونوقت چشمات گرد میشه .بابایی صدات میزنه .شما دنبال دنبال صدا . وقتی بابایی میاد نزدیک . شما میخندی کلی ذوق میکنی . بابایی دل ضعفه   شبها............... واسه خواب وقتی باهم بریم تو رختخواب  میفهمی دیگه باید بخوابیم . شیرت میدم یکم اذیت میکنی هی شیر مک میزنی و هی این و اون ورو نگاه میکنی و میخوای بازی کنی منم بزور ...
22 تير 1392

اولین ماه رمضان

دخترم امسال اولین ماه رمضانیه که شما به جمع خانواده کوچیک ماه اضافه شدی . قربونت برم سال گذشته تو همین موقعه ها بود که منتظر بودیم کم کم من باردار بشم و شما خشگل خانم پیدا بشی. من وبابایی خیلی خوشحالیم که شما رو داریم. بابایی همیشه میگه خیلی دوست داره و جونشو واست میده منم همینطور جیگرم. دیروز اولین روز ماه رمضان بود من چون به شما شیر میدم روزه نمیگیرم .افطار خونه مامان بزرگ دعوت بودیم . این اولین افطاری با شما در امسال بود عزیزممممممممم لب تاب واسش یه مشکلی پیش اومده نمیتونم سایز عکسهارو کم کنم واسه همین فعلا عکس نمیتونم بزارم. راستی دیشب رفتم سراغ لباسهای مجلسیت وااااااااا دارند کم کم اندازه تنت میشن وبعضی هم کوچیک شدن . قربو...
20 تير 1392